دستمال کاغذی عاشق
دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره ات طلاست... یک کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم... با من ازدواج
میکنی...؟! اشک گفت:... ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟! تو چقدر ساده ای .... "خوش خیال کاغذی"! توی ازدواج
ما.... تو مچاله میشوی! چرک میشوی وتکه ای زباله میشوی...! پس برو و بی خیال باش... عاشقی کجاست!... تو فقط
دستمال باش! * دستمال کاغذی .... دلش شکست! گوشه ای کنار جعبه اش نشست... -" گریه کردو گریه کردو گریه
کرد!-" در تن سفید ونازکش دوید... خون درد! * آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ای زباله شد...! او ولی شبیه دیگران نشد چرک وزشت مثل این وآن نشد... رفت اگر چه توی سطل آشغال ! پا...
پاک بود و عاشق وزلال! او .... با تمام دستمال های کاغذی .... فرق داشت... چون که درمیان قلب خود... " دانه های اشک داشت"!
برچسبها: نیلوفر ابی